دیروز رفتم در یک شهر دیگه برای کاری اما اونجا که رسیدم حالم بد شد همسرم همسرم گفت نرو گفتم چرا نرم؟ همسرم گفت میدونم نر هستی اما نرو تو امروز حالت خوش نیست سرت گیج میره یه کمی تاب داری گفتم اشکالی نداره تاب رو بیار با هم تاب بازی کنیم و همدیگر رو نازی کنیم بگو خوب ...خوب اما من به حرف اون همسرم گوش ندادم ولباس پوشیدم و رفتم به شهر دیگه وقتی که به شهر رسیدم گفتم برم یکمی از موزه این شهر دیدن کنم وقتی وارد موزه شدم بگو چه دیدی؟ من اونجا هر چیزی که دیدم قدیمی بودند و نه برای 100 سال یا هزار سال بلکه همه مربود بودند به هزاران سال پیش قبل از میلاد و اما همینجوری که نگاه می کردم ناگهان یکی از ان مچسمه های قدیمی لبخند زد و سپس چشمک زد گفتم ایوای خیالاتی شدم رفتم پیش مجسمه دیدم هیچ عکس العملی نشان نمیده گفتم پس خیالاتی شدم ارام از کنارش برگشتم وقتی برگشتم دیدم خندید گفتم اوه این مجسمه خندید خوب نگاهش کردم گفتم اینجا دوربین مخفیه خبری از دوربین نبود گفتم خیالات برم داشته اومدم برم بیرون کجسمه خرف زد گفت برو دکتر تو اصلا خالت خوب نیست فوری اومدم بیرون رفتم دکتر گفتم اقای دکتر بیمارم خالم خوب نیست دکتر گفت مریض و بیمارت کجاست گفتم خودم خالم بده دکتر گفت تو مطمینی درست اومدی گفتم اره مگه اینجا مطب نیست و شما دکتر نیستید هم خودش هم پرستارش خندیدن دکتر گفت در این مطب چی میبینی moarafi.blogsky.com گفت ادمها و هر کدامشان در دستشان حیوانی یکی مرغ داره یکی گربه یکی میمون یکی خرس یکی اسب گفت خوب تو کسی را نیاوردی معالجه کنم گفتم من خودم مریضم باز هم خندید گفت تو اشتباهی اومدی اینجا دامپزشکی هست گفتم اوه همسرم گفت خالت بده اما من باور نکردم به یقین خیلی حالم بده رفتم خانه ماجرا را به همسرم گفتم اون گفت خوب دارویی دوایی نگرفتی گفتم خانوم من که گفتم دامپزشکی رفتم همسرم گفت میدونم مرغ ما هم مریض شد و اگر ان داروها را دکتر به تو داده تو همه رو نخور نصفش ر. بده به این مرغ فهمیدم حال هر 2 تای ما خرابه و من به درستی پیش دمپزشک رفته بودم ... ... ...دیروز رفتم در یک شهر دیگه برای کاری اما اونجا که رسیدم حالم بد شد بگو چرا